او معمولا به خانه پدر خانمش در ملارد میرفت تا آنجا از هر دری صحبت میکردیم یادش بخیر 3 -4 شب قبل از شهادتش با او و شهید شجاعی شیفت بودم شام را خوردیم هردویشان شوخ بودند و شبی پر خاطره را رقم زدند شهید شجاعی مقداری تخمه آورد و شروع به بذله گویی کرد نمیدانم چطور صحبت از انفجار شد محمود شجاعی گفت یکه نور میبینیم و بعدش حوری من گفتم شانس ما شایدم غلما و خندیدیم
حرف محمد را خوب یادم هست گفت یه آمپول پودرم رو جمع میکنن میبرن دم خونه ما به پسرم میگن اینم بابات و حیرت انگیز اینکه تقریبا چیزی از او پیدا نشد و بیشتر پیکر پاکش پودر شد
محمد به من میگفت تو جز معدود افرادی هستی که دوستشان دارم اینکه میگم به اندازه انگشتای دو دستم نیست آنقدر خوش اخلاق بود که هیچ خاطره بدی از او ندارم
شهید زلفی را در طول روز زیاد میدیدم من برای کرفتن کالا پیششان میرفتم آنجا شهیدان شجاعی زلفی رنجبر و شیر محمد لو را میدیدم بیاد دارم یک هفته قبل از شهادت بچه ها شهید زلفی گفت پس کی شیرینی میدی گفتم چه شیرینی ای گفت بجنب دیگه در همین حین برادرم شهید یوسف آمد محمد گفت آقا یوسف یه فکری به حال داداش بکن پیر شده یوسف با لبخند گفت خودش فکر باشه ما هم کمک میکنیم
به خدا من خودم قبلا با کمی تردید به این مسئله نگاه میکردم که چرا شهدا اینقدر خوب بوده اند اما حالا به خودم ثابت شد که اینان مردان آسمانی بودند شاید این به مذاق برخی از بازماندگان خوش نیاید ولی ما لایق شهادت نبودیم این که ما ماموریتی داشته ایم چشم بستن بر کاستی های وجودمان است و الا اگر منظور ماموریت است از حاج حسن بدرد بخورتر نیستیم
این قیاس را از حال خودم کرده ام که من از زبان چندتن از این شهدا آرزوی شهادت را شنیدم ولی خودم برای تعارف هم یکبار آرزو نکردم و این شد که ماندم وچشم انتظارم تا دوباره این درب باز شود .من فرصتی را از دست دادم فرصت زیارت اباعبدالله را و حسرتش را تا روز انشاالله شهادت با خود دارم